وقتی که تپش های قلبت صدای کوبیدن پتک روی آهن می دهد و سیاه چال های چشمانت با صدای جیر جیر پلک هایت باز می شود می فهمی که متروک شده ای درست همان زمان که تمام حرف های شیرینش مثل گلوله های سربی داغ شقیقه ات را سوراخ می کند ومغزت را طی میکند و متلاشی می کند و در انتهای خطوط کج و معوج پیشانی مچاله ات به گودال های تاریک و بی فروغ چشم هایت راه می یابد و مثل روانه های باروت می سوزاند گونه های تکیده و نامیزانت را.. وقتی برای تمام لحظاتی که اعتماد کردی و ضربه خوردی، محبت کردی و احمق فرض شدی، خوب بودن را تمرین کردی و آدم بده ی قصه شدی، شرمنده ی خودت می شوی و زبانت در جواب چراهای طلب کارانه ی ذهنت لال می ماند و نفس های عمیقت بوی سرزنش و ناسزا می دهد، احوالت بی شباهت به جان کندن های حالت احتضار نیست.. دست هایت به اندازه ی تمام روزهایی که انگشتان کشیده و بلندش را می پرستید محکوم به مجازات است و با سیگارهایی که لابه لای انگشتانت نکشیده به اتمام می رسد، داغ گذاشته می شود. وشب هایت وقت عشق بازی با سایه هاست و ضعف کردن های پی درپی از زخم هایی که به استخوان رسیده و هم خوابی ات با خاطراتی که رنگ سراب می گیرند و بوی متعفن دروغ.. و مدام دردِ مرگِ دلخوشی هایت را زیر گوشَت زمزمه می کنند.. و طعم تند سواستفاده از اعتمادت که به آتش می کشد تمامت را و شعله هایی از انزجار و نفرت که از وجودِ خمیده ات زبانه می کشد و فراری می دهد تمام سایه ها را. آن وقت است که دوباره خاموش می شوی، سرد می شوی، تاریک می شوی و تنهایی است که لب های خاکستری ات را مزه می کند و با بوسه هایش به لجن می کشد.. واقعیت چیز دیگری نیست و انتهای قصه ی تلخت حقیقت دارد. ترک می شوی ، سرد می شوی و تمام می شوی..